توضیحات
در زمان های گذشته دو مرد که با هم دوست بودند تصمیم گرفتند به مسافرت بروند. آنها هرکدام سوار اسبی شدند و به راه افتادند. از شهر که بیرون آمدند به بیابان بزرگی رسیدند یکی از مردها زندگی خوبی داشت. و مقداری پول و سکه طلا با خودش برداشته بود, اما مرد دیگر فقیر بود و پول کمی داشت و برای خرج سفر همان پول کم را با خودش برداشته بود.آن دو رفتند و رفتند تا اینکه خسته شدند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. عصر شده بود اما هنوز ناهار نخورده بودند. بساط ناهار را پهن کردند و ناهار خوردند. بعد از ناهار تصمیم گرفتند کمی بخوابند تا خستگی شان در برود و بعد دوباره راه بیفتند. مرد فقیر بقچه اش را زیر سرش گذاشت و خوابید. مرد پولدار کمی دور و برش را نگاه کرد و به دوستش گفت: اینجا امن نیست, ممکن است دزدها به ما حمله کنند.مرد فقیر گفت:فعلا که خسته ایم باید بخوابیم تو هم بخواب اتفاقی نمی افتد طولی نکشید که مرد فقیر خوابش برد. مرد پولدار مدام دور و برش را نگاه می کرد. کمی دراز کشید اما خوابش نمی برد به دوستش نگاه می کرد که راحت خوابیده بود و خرو پف می کرد…(کتاب قصه های پند آموز کهن / دفتر چهارم / صفحه 218 )
نویسنده | زینب علیزاده |
شابک | 9786007484166 |
ناشر | اعتلای وطن |
موضوع | کودک و نوجوان |
قطع | وزیری |
نوع جلد | سلفون |
تعداد جلد | 1 |
تعداد صفحه | 224 |
گروه سنی | ب |
وزن | 500 گرم |