توضیحات
زمان، عجب نعمت غریبی است! هم فرصتی است برای فراموشی و هم فرصتی برای به یاد آوردن. بعد از سال هایی که از جنگ گذشته، اکنون در فراغت و امنیتی که از خون شهیدان حاصل شده، غنیمتی دست داد تا قدمی برداریم براس حساس کردن ذهن ها به یاد شهدای عزیز سازمان آتشنشانی. شهدایی از دوران جنگ و ترور که از دستشان ندادهایم بلکه به دستشان آوردهایم تا برای همیشه، ثروت این مرز و بوم باشند.
امروز و اینجا ما هفده شهید داریم و شانزده سرگذشت. بعضی کامل و بلند و بعضی کوتاه و ناتمام. از شهدی شکرالله اصغریعلایی به عنوان اولین شهید جنگ آتشنشان، چیزی به دستمان نرسید. جز این که جزو جامعه کارگری آتشنشانی بوده، ماشین های آتشنشانی را در واحد تعمیرگاه در میدان حسن آباد تعمیر و راهاندازی می کرده، اصالتش سمنانی بوده و بچه نازیآباد و همینقدر میدانیم که به صورت داوطلب و بسیجی در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده.
این هفده نفر، فقط به دنبال آتش و حوادث شهری نبودند بلکه مشتاق بودند تا دستی به آتش برسانند و پروانهوار تن به سوختن دهند. ایستگاه های آتشنشانی هرچند برایشان امن نبودند، اما سرهای سوداییشان هوای آتشی فروزانتر و شعله هایی برافروخته تر داشت. آوای پنهان جنگ و ایثار در میدانی وسیعتر از حوادث شهری و خدمت به آحاد مردم ایران، آنان را به سوی خود خواند و آنها سر از پا نشناخته، تن به شعلههای سرکش آن سپردند تا مدالی باشند بر سینه ایثارگران آتشنشانی که چه جنگ باشد، چه نباشد، آبروی مردم هر شهر و دیارند.
آنچه می خوانید، سرگذشت شانزده دلاور است از سازمان آتشنشانیشهر تهران که در دوران انقلاب و جنگ، داوطلبانه در جبهههای رشادت حضور یافتند و به شهادت رسیدند.
امید است نزدیکان و دوستان این شهدا، به منظور تکمیل داشته های این کتاب برای چاپ در نوبت های بعدی، سهمی در ثبت تاریخ جاودانه دفاع مقدس مردم ایران داشته باشند.
زندگینامه شهدا بر اساسس حروف الفبا تنظیم شده است.
نویسنده | زینب سادات سیداحمدی |
ناشر | انتشارات جنات فکه |
شابک | ۹۷۸-۶۰۰-۶۶۰۳-۱۹-۳ |
موضوع | زندگی نامه شهدای دفاع مقدس سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری تهران |
ردهبندی کتاب | جنگ (تاریخ و جغرافیا) |
قطع | پالتویی |
نوع جلد | شومیز |
گروه سنی | تمامی سنین |
نوع کاغذ | تحریر |
نوع چاپ | افست |
تعداد صفحه | 216 |
وزن | 180 گرم |
سایر توضیحات | برشی از متن کتاب: با برادرم دوست بودند، همین هم واسطه ازدواجمان بود. وقتی آمد خواستگاریام، من معلم بودم و حسن چند سالی بود استخدام آتشنشانی شده بود. پدر حسن معتمد محل بود. وقتی آمدند، آنقدر شناخته شده بودند که دیگر نیازی به تحقیق و اینجور حرفها نبود. من هم خیلی سخت نگرفتم و با مهریه هشتاد تومن با هم ازدواج کردیم. حسن روحیات مخصوص خودش را داشت. روحیاتی که هیچوقت در کس دیگری به چشمم نیامد. محبتش مثالزدنی بود. هروقت از شیفت شب میآمد، با این که شب را بهسختی گذرانده بود ولی خستگیهایش را با خودش نمیآورد. همیشه میگفت «زندگی موقت و زودگذره. سعی کن روزهات رو با خوبی و خوشی بگذرونی. هیچ مشکلی رو برای خودت بزرگ نکن. هر مسئلهای که پیش اومد و ناراحتت میکرد فقط به خودم بگو… |